خانم مارپل و اختلاف والدین -قسمت دهم
ماجراهای خانم مارپل
خانم مارپل چای خود را در سماور دم کرده بود و در حال نوشیدن ان در کنار همسرش بود .خیلی وقت بود که با همچنین خلوت نکرده بودند و هر دو سر کیف بودند که باهم گفتمانی داشته باشند .
🌼
خانم مارپل سر حرف را اینگونه باز کرد که خیلی دلم برای آنت کوچولو تنگ شده و ازش خبری ندارم .
🌼
پوارو همانطور که چای مینوشید با خونسردی گفت : مگه جواب نامه هات را نداده.
🌼
خ مارپل : راستش من هیچکدوم از نامه ها رو براش پست نکردم چون سر حال نبودم و کلی از ناملایمت سفرمان نوشته بودم، دیدم این بچه ظرفیت شنیدن چنین چیزهایی را نداره و صحیح نیست که مسائل مون را برای کس دیگری بازگو کنم .
🌼
پوارو گفت : کار خوبی کردی ولی از کجا تو متوجه ظرفیتش شدی ؟
🌼
خ مارپل: اخه وقتی با من صمیمی شده بود ،شروع کرد به درد دل، برای من تعریف کرد که چطور مادر و پدرش شمشیر روی هم میکشند و اصلن ملاحظه او را نمیکنند .انت میگفت اینقدر این صحنه برایش دردناک هست که تصمیم گرفته هیچ درخواستی از آنها نداشته باشه تا از بار مشکلات پدر و مادرش کم کنه و برای همین از تنهایی به من پناه اورده بود که حداقل یکی به حرفاش گوش بده .چون احساس میکرد تو خونشون یه موجود اضافیه و وجودش مزاحم پدر مادرشه
🌼
پوارو : الهی بمیرم برای این بچه .میخوای چند وقت بیاریم پیش خودمون؟
🌼
خ مارپل : فکر کنم اگر بگم بیاد ،استقبال کنه ولی اخه هنوز خونمون مرتب نشده اثاثمون تکمیل نیست .تو که هنوز درآمد نداری .نونوایی هم که در حد یه بخور نمیر بهم حقوق میده خوب اونوقت انت رو بیار چیکار کنیم ما که تو کار خودمون موندیم .نفست از جای گرم در میداد .
🌼
پوارو زبان خود را غلاف کرد و ادامه چای خود را نوشید و بعد از اندکی سکوت و تفکر گفت حق با توست عزیزم .
🌼
خ مارپل گفت : فعلن براش نامه ای مینویسم تا از حالش باخبر بشم تا ببینیم چه کار باید بکنیم هم برای خودمون هم آنت کوچولو .دلم براش خیلی تنگ شده .
🌞
#عزتنفس#احساس_تنهایی#ارزشمندی
#اختلاف-والدین#کودک
🤔
🌞
داستانهای مرتبط