سفر با مارکز
با گابریل گارسیا مارکز سوار یک کشتی بر روی اقیانوس اطلس در حال گردش بودم . صدای امواج دریا مانند سمفونی پنجم بتهون روح ما را و افتاب پوست صورتمان را نوازش میکرد . از او در مورد کتاب صد سال تنهایی پرسیدم و علت نامگذاری این کتاب را جویا شدم.
گفت پسرم تنهایی سخت است و یک دقیقه آن مانند صد سال میگذرد. گفتم چگونه توانستید این همه رویا را به هم ببافید گفت مثل آب خوردن. بعد فنجان را برداشت و در آب اقیانوس فرو کرد وقتی که دستش را بیرون کشید گل اطلسی مانند نگینی در دستش میدرخشید دهانم از تعجب باز مانده بود . ناگهان چشمانم به کشتی دزدان دریایی افتاد داد زدم دزدان دریایی دزدان دریایی. مارکز با خونسردی گفت نترس پسر با این دل و جرات خوبه تو رو میبردند جنگ. خواست نبض مرا بگیرد دید من از ترس بندری میزنم پس بی خیال شد ، به طرف پله ها رفت و بعد ازبالا رفتن از آنها به حرکت بادبان خیره شد تا بفهمد که باد از کدام سمت می وزد . من همانطور که مثل بید میلرزیدم دیدم مارکز فریاد زد اجی مجی لا ترجی وناگهان کشتی تبدیل به سفینه شد همانطورکه از بالای سر کشتی رد می شدیم دست در جیب پالتو کرد و عنکبوت قرمزش را از آن بیرون آورد گفت به تو فرمان میدهم باتنیدن تارهایت این کشتی را مومیایی کنی تا شاید به راه راست هدایت شوند و درس عبرتی برای آیندگان باشند . برچسبی را هم بر پیشانی من زد گفت این یادگاری از من به تو شاید که خلاقیت من در عقل تو نفوذ کند دست بر پیشانی ام بردم تا برچسب را بکنم ناگهان دستم درحفره بزرگی فرو رفت و در کوچه پس کوچه های مغزم گیر کرد .از ترس فریاد کشیدم.پس مخم کو مخم کو؟ صدای مادرم را شنیدم که می گفت صد بار میگم شام زیاد نخور پاشو برو مدرسه پسره ی سر به هوا |
|
fdhdsdhad