وب سایت شخصی محبوبه چنگیز

محیط کار خانم مارپل-قسمت هشتم

🥖

🤔

سلام انت عزیزم خوبی ؟

روز اول کاری به پایان رسید و من با خوشحالی به منزل رفتم .خیلی دلم شور پوارو رو میزد که در خانه چه میکند ولی چون روز اول کاری من بود نمیتوانستم از موبایل استفاده کنم یعنی خجالت کشیدم با دسته گلهایی که اب داده بودم و نانهایی که سوزانده بودم حالا درخواست زنگ به پوارو را بکنم با عجله به منزل رفتم .

دیدم پوارو مانند اینکه کشتیهایش غرق شده پای تلویزیون نشسته و اخبار گوش میکند سلام دادم و جوابی نداد به رویم نیاوردم و سریع لباسهایم را تعویض کردم و بساط شاهانه ای با انچه که در خانه داشتیم تهیه کردم.

خودم که از گرسنگی داشتم غش میکردم میز شام را چیدم و صدایش کردم به رویش نیاورد دوباره با لبخند ملیح صدایش کردم پوارو جان شام اماده هست بفرمایید برای شما شامی که دوست دارید پختم .

مثل بخت النصر بر سر میز امد و شروع کرد به ایراد گرفتن چرا برنجش شور هست ؟ چرا تو بوی خمیر نانوایی میدی ؟ این چه مرغی است که انقدر دراز و بی قواره هست ؟ چرا سیبزمینی ها را گرد گرد  سرخ کردی ؟

اول کمی عصبانی شدم بعد سعی کردم بر رفتارم مسلط شوم و گفتم پوارو جان تو این غذا رو همیشه دوست داشتی حالا اتفاقی افتاده که انقدر بهانه گیر شدی ؟ ازت خواهش میکنم اصل مطلب رو بگو و با ارامش گفتم  من که نمیتونم ذهن خوانی کنم و ببینم در کله تو  چه خبر هست ؟

کمی نگاه کرد و گفت تو خودت نفهمیدی ؟

گفتم چی رو ؟

گفت تو با قبول کار در نانوایی مرا سکه یه پول کردی تو هم باید با من میامدی نه اینکه وایستی کار کنی ؟

گفتم : خوب اگر کار سراغ داری بگو من از نونوایی انصراف میدم و میام جایی که تو میگی ؟

گفت :مگه نمیبینی کارم کجا بود ؟ خودشون بیکارند گفتم خوب پس من فعلن سر همین کار میرم ، تو یه کار دیگه مناسب خودت پیدا کن ؟ ایا اشکالی داره ؟ اگر سر کار نریم از کجا میخوای درامد داشته باشیم ؟ تو دوستی داری ؟ رفیقی داری که یک یورو به تو قرض بدهد ؟ خیلی رابطه های خوبی داری که کالیفرنیا رو به نامت بزنند در حالیکه در ایران دوستیها برای هم اینگونند که مالشان برای هم میرود عوض جانشان .

گفتم میدانی در روز چند نفر از فقر میمیرند و یا خودکشی میکنند چون ارتباطات ندارند .الان زمونه ای شده که اگر در حال مرگ باشی کسی فرصت فکر کردن به تو را ندارد و هر کس در حال باز کردن گره های مشکلات خویش هست .ایا این انقدر عصبانیت دارد؟

پوارو کمی فکر کرد و دید حرفی برای گفتن ندارد و ساکت شد و مثل بچه خوب  رفت شامش رو خورد .

 

عزتنفس#وابستگی# کار#ارتباط

داستانهای مرتبط

ماجراهای مارپل قسمت اول

ماجراهای مارپل قسمت هفتم

ماجراهای مارپل قسمت نهم

0 0 vote
Article Rating
Subscribe
Notify of
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x
()
x