وب سایت شخصی محبوبه چنگیز

درباره من

 

 نام  و نام خانوادگی :محبوبه چنگیز دلیوند

مدارک تحصیلی :فارغ التحصیل رشته ریاضی کاربرد در کامپیوتر از دانشگاه امیر کبیردر مقطع کارشناسی و مهندسی تجارت الکترونیک و فناوری اطلاعات از دانشگاه خواجه نصیر اللدین طوسی در مقطع کارشناسی ارشد

علاقه مند :به موسیقی ،مطالعه کتابهای غیر تخصصی مخصوصن توسعه فردی و ادبیات و عاشق سفر و نواختن تار

شغل:برنامه نویسی در شرکت نیمه دولتی با 24 سال سابقه  البته این چند سال اخیر برنامه نویسی نمیکنم

در حال حاضر :قصد دارم در زمینه  عزت نفس بنویسم  و می خواهم شرح مختصری بر زندگی خود بیان کنم و علتش را برای شما دوستان بگویم.

دوستان من این اطلاعات را برای این موضوع نوشتم که به شما بگویم با اینکه من  از لحاظ موقعیت اجتماعی شرایط خوبی داشتم و دارم و شخصی مورد احترام هستم ولی از زندگی خود راضی نبودم و از زمانیکه در کلاسهای عزت نفس شرکت کردم سعی کردم دنیای ایده ال خود را بسازم و انسانی شاد باشم نه برای رضایت مردم بلکه فقط و فقط برای خودم

حالا شاید برای شما این سوال پیش بیاید که آیا تا قبل از ان من شاد نبودم و چه مشکلاتی وجود داشته است…

دوران کودکی تا دوران دبستان

من چون فرزند اول خانواده بودم لذا مرکز توجه پدر مادر بودم و همیشه  به گونه ای با من برخورد می کردند که گویا من فرد متمایزی از بقیه بچه های همسن و سالان خودم هستم و بنابراین این باعث میشد من همیشه یک خود بزرگ بینی نسبت به بقیه داشته باشم و مادرم چون دوست داشت من دختر مودب و مسیولیت پذیری باشم در رابطه با تربیت من بسیار حواسشان جمع بود .ممکن بود کاری از کارهایم از چشمان خدا جا بماند ولی از دست مادرم نه و  طرف خدای ناکرده اگر خبطی مرتکب میشدم خدا ممکن ببود ببخشد  ولی مادرم به سختی و مرا درگیر طوفان سرزنشها و انتقادهای خود قرار میدادندو تا شعله عذاب وجدان مرا روشن نمیکردند خیالشان راحت نمیشد

در ثانی من چون کودک حساسی بودم کوچکترین اختلافات مادر و پدر را با دنیای کودک خود تصور میکردم و اختلافات آنها را از جنگ جهانی دوم هولناکتر  و فاجعه بار تر میدیدم  و برای اینکه دردی به دردهای انها اضافه نکنم ،همیشه احساسات و نیازهای خود را نادیده میگرفتم و یک دختر مثبت به تمام معنی بودم که  منتظر می ماندم تا هرآنچه که پدر مادرممی گویند گوش دهم.

در زمانهای گذشته چون  دختران را زود به خانه بخت میفرستادند و مادرم من هم مستثنی نبود، علیرغم تمام تلاشهایش نتوانست سنت شکنی کند و ادامه تحصیل بدهد این بود که در منزل پدرم شروع کردن به درس خواندن کردند و دوران راهنمایی را گذراندند ولی مشکل اینجا بود که چون من را به مدرسه شبانه راه نمیدادند همیشه سر نگهداری من بحث بود و این باعث می شد من احساس سربار بودن را بارها تجربه کنم

اتفاقات دوران دبستان ..

به خاطر دارم که کلاس اول دبستان بودم اینکه چرا از زنگ مدرسه جامانده بودم به خاطر ندارم ولی این را به یاد میاورم که  با عجله به سمت مدرسه میدویدم  و چند بار هم زمین خوردم و زانوانم درد گرفت، وقتی به آنجا رسیدم، معلم و بچه ها همه سر کلاس بودند بجز من. وقتی معلم را دیدم، سلام دادم و اجازه خواستم که سر جایم بنشینم معلم نگاهی به کفشهای من کرد و گفت  بچه ها نگاه کنید چنگیز کفشهایش را اشتباهی به پا کرده و چپ و راست خودش را نمیشناسد و من با کلی  سر افکندگی بر سر جایم نشستم. .

کلاس سوم بودم که معلم مرا برای پرسیدن درس ریاضی به پای تخته برد و از من محیط مستطیل را پرسید و بلد نبودم هیچوقت سیلی که به صورتم زد و من مثل شفتالو کف زمین پخش شدم  بطوریکه  روسری از سرم افتاد را فراموش نکردم و حتی در این لحظه که در حال نوشن این صحنه  هستم

کلاس چهارم دبستان بودم و 10 ساله .  دو خواهر 5 و 3 ساله ام را یک  روزمادرم مسیولیت انها را به من سپرده بود و خودش به کاری مشغول بود ازآنجایی که تکالیفم مانده بود و اجازه اتمام آنها را  خواهرانم نمیدادند،یکی از کتابها را جهت سرگرمی به آنها دادم تا من به کارهایم برسم که بعد از مدتی ناگهان دیدم خواهرم کتابم را پاره کرده است ولی دیگر نمیشد کاری کرد فقط با چسب چسباندم و به مدرسه رفتم . معلم بعد از دیدن کتابهایم با زدن چند ضربه خط کش بر کف دستانم و متهم کردن من به شلختگی مرا از کلاس بیرون کرد و بنده هم با چشمانی گریان از پشت کلاس مانند میرزا تقی خان امیرکبیر درسها را  گوش دادم.

درست 3 ماه از آغاز سال تحصیلی از  کلاس پنجم  گذشته بود ( سالی پر استرس برای همه دانش آموزان و من هم مانند بقیه ) که پدرو مادرم مجبور به فروش خانه شدند و بعد از انتقال به محیط جدید میبایست مدرسه من نیز عوض شود ولی از آنجایی که وسط سال بود ، نه مدرسه قدیم حاضر به دادن پرونده بود چون خدا راشکر از من راضی بودند  و نه مدرسه جدید مرا قبول میکرد. بنابراین تا پیدا کردن مدرسه جدید مجبور بودم از خیابان قزوین که در آن زمان نه مجهز به پل عابر بود و نه خط کشی و بسیار به  اتوبانهای امروزی شباهت داشت عبور کنم یادم هست مادرم چون دو خواهرم کوچک بودند و پدرم هم سر کار میرفتند مجبور بودم این مسیر را تنها بروم و چه قدر در این مدت احساس تنهایی را تجربه کردم بالاخره با هر مصیبتی بود مادرم مرا در یک مدرسه جدیدی ثبت نام کرد و مرا به زور به کلاس خانم معلم بد اخلاقی  سپردند . من عقب تر از بچه های کلاس بودم به خاطر همین رساندن خودم به سطح بچه ها برایم سخت بود چند بار معلم مرا پای تخته برد و چون از من راضی نبود با کنایه مال بد بیخ ریش صاحبش مرا  به مدیر مدرسه پس داد یادمه به قدری این عمل برایم ناراحت کننده بود که خیلی آن سال تلاش کردم و کارم به جایی رسید که وقتی در سطوح پایین تر معلم نداشتند مرا بعنوان معلم سر کلاسها میفرستادند درآن سال من بیشترین مقامات استانی را در تمام زمینه ها کسب کردم و اوازه ام در مدرسه پیچید فقط برای اینکه ارزشمندی خودم را ثابت کنم و انتقام خودمم را از ان معلم بگیرم و تا حد زیادی توانسته بودم

در محیط اداری

در  دوران دانشگاه اتفاقهای پررنگی در زندگی من نیفتاد تا این که جذب بازار کار شدم چون از دانشگاه دولتی فارغ التحصیل شده بودم و مدام اساتید در  گوش ما نجوا کرده بودند که شما ها افراد خاصی هستید که در چنین جایی درس میخوانید وقتی جذب بازار کار شدیم نه از احترام خبری بود و نه از آن اصلاحاتی که قرار بود نسل من در جامعه ایجاد کنند . به مرور زمان هر چه بیشتر کار میکردم چون عدالت کمتری میدیدم این احساس بی ارزشی و خشم من در وجود بیشتر  زبانه می کشید .

فارغ از مشکلات جامعه بعلت آسیبهایی که به مرور زمان بر شخصیتم وارد شد بسیار نسبت به تواناییهایم دچار شک شده بودم  . خیلی از مکانها باید ابراز عقیده میکردم و سکوت میکردم خیلی جاها حقم را نادیده میگرفتند و خودم هم نادیده میگرفتم و از ترس از دست دادن آدمها از حقم میگذاشتم وآن بی عدالتی را  لقمه خشمی می کردم وبا تمام وجودم می بلعیدم .

در کارهای تیمی اصولن حرفی نمیزدم و از آنجایی که خودم را مزاحم حس میکردم به صورت یک ادم منفعل و خونسرد عمل میکردم

اگر در کارم با ادمهای موذی و بدجنس میافتادم علیرغم اینکه همیشه آزار دهنده آنها بودند ولی از آنجایی که من نمیتوانستم از خودم مراقبت کنم با آزار آنها از کوره درمیرفتموخشم زیادی را از خود نشان میدادم در واقع نمیتوانستم هیجانات خود را کنترل کنم  و کسانی که ماجرا را از دور میدیدند مرا مقصر میدانستند چون رفتار من سازنده نبود و اینگونه از دور خارجم میکردند و جالب این است این مسئله بارها تکرار شد و هر بار این شکستها عزت نفس مرا کمتر میکردو بدین ترتیب بارها در پروژه ها  بیشترین زحمت را کشیدم ولی دیگران با خارج کردن من ازتیم آن کار را به نام خود تمام کردند و مرا نیز آدم ناسازرگاری نشان دادند .   .

.

در محیط خانوادگی و روابط عاطفی

انقدر احساس ارزشمندی من کم شده  بود که همیشه حس میکردم همسرم چه مرد خوبی است که حاضر شده با من زندگی کند و مرا به عنوان شریک خود بپذیرد . وقتی ازدواج کردم تمام باورم این بود که زن خوب زنی است که هر چه قدر توانمند و تحصیلکرده باشد باید شوهرش را مقدم بر خودش بداند و هر چه همسرش میگوید، بگوید چشم و خودش را نادیده بگیرد

انقدر این موضوع عزت نفس برای من مسیله ساز شد که من برای جلب رضایت دیگران به قدری سکوت میکردم که دیگر فکر نمیکردم من هم به عنوان یک شخص خواسته ای دارم . قدرت تصمیم گیری من به شدت افت کرده بود و حتمن با ید با یکی مشورت میکردم حتی در مسلئل بسیار جزیی .

برخی مواقع انقدر از مشکلات بهم میریختم که آنها را همه جا بیان میکردم و افراد از آب گل آلود به نفع خودشان استفاده میکردند و من بازیچه ی دست آنها  میشدم .به یاد دارم که بارها برای دوستانم درددل میکردم و انها برای نسخه ای میپیچیدند و من بعد از اجرای آنها با سر به زمین میخوردم

نتیجه گیری و چرایی آن .

بعد از اینکه کلاس عزت نفس را رفتم  وشروع به کارکردن روی خودم کردم عمیق تر رو خودم تمرکز کردم و سعی کردم دنبال اهداف و آرزوهام بروم ..از  انجایی که هیچوقت نظر نداده بودم نظر دادن را بلد نبودم تا کم کم شروع کردم به نظر دادن

خیلی جاها تصمیم گرفتم بدون مشورت دیگران کاری را انجام دهم که بعد متوجه شدم که خودم چه قدر زیباتر و بهتر تصمیم میگیرم و برای کارهای تخصصی نیز  به مشاورین متخصص رشته مربوطه  مراجعه کردم .

قصد دارم روی مقوله عزت نفس کار کنم که افراد تجارب تلخ من را دوباره تجربه نکنند و بتوانند خود را به عنوان یک انسان ارزشمند بررسی کنند فارغ از تمام داشته هایشان وتایید گرفتن از افراد.

دوست دارم به خانواده ها بگویم که کوچکترین رفتارهای بی اهمیت آنها چه اثر تخریبی بر روی فرزندانشان دارد

دوست دارم به دوستانم بگویم که داشتن عزت نفس سال لازمه کار در  جامعه است .

شاید در گذشته انقدر مقوله عزت نفس مهم نبوده ولی با توجه به پیچیدگیهای جامعه امروزی محافظت از عزت نفس از واجبات است   .

.